Harime Man
صحنه اول:با عجله چادر را به سرم می کشم و در خانه را به هم می کوبم...
نگرانم،نگرانم که به نماز نرسم....صدای اذان در این شب عیدی چه آرامم می کند...
خدار ا کنارم حس می کنم...و قدم هایم را آهسته می کنم...آرام و موقر قدم بر می دارم...
شانه به شانه خدا...چشمانم به مسجد است و دلم جای دیگر...
دوست دارم امشب در هرجشنی حضور داشت باشم،در هر کوچه و محلی و در هر مسجدی....
می خواهم از تک تک لحظات این شب استفاده کنم...
صحنه دوم:به تکه کاغذی که بر زمین افتاده است خیره می شوم...
کاغذی که محتوای آن برایم گنگ است "لطفا لیوان های خود را در سطل ها بیاندازید"...
چشمانم به روی آسفالت خیابان سر می خورد و سریع خود را به پیاده رو می رساند...
چقدر لیوان....
روسری ام را جلوتر می کشم و دستم را دراز می کنم....
لیوان شربت و یک شیرینی بر می دارم و از آنجا دور می شوم...
با دور شدنم دیگر نمی توانم صدای مداحی را بشنوم....
آرام در خیالاتم غرق می شوم...و به امشب فکر می کنم....
صحنه سوم:صدای بلندموسیقی مرا به این عالم می کشد...
به خدا می نگرم و رد چشمانش را می گیرم...
چه موسیقی تندی است...واقعا این همه بلندگو لازم است....
اما فقط این که نیست...این همه دست وکف و بوق به مناسبت میلاد نیست...
دقیق می شوم...چند پسر هم سن و سال های خودم را می بینم...
خودم می بینم که دارن می رقصن و راه را بند آورده اند...
چه جشنی گرفته اند....لحظه ای فک می کنم شاید عروسی است...
اما نه...این عرض ارادت آن هاست...آن هم با این شیوه...
آهی می کشم...خدا دستانم را می گیرد و مرا از آن محل دور می کند.....
صحنه چهارم: مادر ماشین را به سوی تنها مغازه ای که در این شب باز است هدایت می کند...
با خود می گویم حتما همه به میعادگاهمان در این شب رفته اند....
ساعت 12 مسجدفلان جا....احیای نیمه ی شعبان....
به ساعت نگاه می کنم اما الان که زود است...
با خود دارم کلنجار می روم که این همه فروشنده کجا غیبشان زده...
اما نمی شود...این صدای آشنا و این آهنگ آشنا تر نمی گذارند....
هر کار می کنم نمی توانم بین امشب این شعر ارتباط برقرار کنم...
"تو مال منی...احساس منی ...جز تو کسیو نمی خوام..."
کی ماله کیه؟ما ماله آقاییم یا آقا ماله ماست؟
الان منظور شاعر اینه که جز آقا و ظهورش چیزی نمی خواد؟
باز ذهن خط خطیم دست از سرم بر نمی دارد...
یاد حرف دوستم می افتم:"رفتم شربت نظری بگیرم دیدم آهنگ همه چی آرومه...تو به من دلبستی گذاشته...."
الان تو این جامعه چی آرومه دقیقا؟
منظور از تو به من دلبستی اینه که آقا می گه من فهمیدم شما یار های من و همون 313سرباز معهود هستید؟
اینجا چه خبره....این صدا ها و این شعر ها و این جملات....
سرم درد می گیرد اما خجالت می کشم به سوی خدا نگاه کنم...
مادر که از کارش پشیمان شده،می خواهد از آن مغازه و سر و صداهایش دور شود...
دست می برم و دو شربت بر می دارم...
و با خود می گویم خوب این هم یه جورشه...
همین که امشبو به عنوان جشن قبول دارن جای امیدِ....
صحنه پنجم:ذهن مچاله من که در پی آمدن پیامی خط خطی تر شده است....
"آنان که با طلوع خورشید از خواب بر می خیزند،نمازشان قضاست...برای سلامتی امام زمان،خورشید دو عالم،صلوات..."
با خود می گویم کدام بهتر است آقا این ها را ببیند و بشنود...یا نبیند و نشود....
حرفم را سریع پس می گیرم و فقط امیدوارم آفا حواسش اینجا در محله ما نباشد...
و فقط به احیای امشب فک می کنم و دل تو دلم نیست تا یک تولد درست و آبرمند برای آقا بگیریم...
صحنه ششم:خسته و کلافه ام...پیش دوستانم نشسته ام...
هرکدام غری می زنند...
مگه امشب شب قدر که روضه می خونی؟مثلا تولده ها؟
بازم ثابت کردیم مرده پرستیم؟بابا این یکی زنده است!
اه اومدیم شاد شیم غم غصه دو عالم یادمون اومد...
لا اقل یکم دست بزنیم بعد گریه کنیم؟هان؟
حاج آقا خودت همین دو دقیقه پیش گفتی روایته آقا گفته شب تولدم منو یاد مادرم زهرا نندازین،مومن پس چرا داری روضه بی بی رو می خونی آخه!!!
صحنه آخر:در رختخوابم خوابیده ام،نه غش کرده ام و به این فک می کنم که امامی که تولدش این همه گریه و زاری دارد ظهورش چگونه است؟
زبانم را سریع گاز می گیرم...
آقا ببخشید....یهو از سرم گذشت ...بچگی بوددیگه...حرفمو پس می گیرم...
خدا دستانش را از لای موهایم که مشغول نوازش آن ها بود بیرون می کشد....
و در حالی که بیرون می رود خطابش می کنم:خدایا فردا سر جلسه پیشم میای دیگه؟
لبخند دلشین همیشگیش را نثارم می کند و بیرون می رود...
و من به کنکور فردام فک می کنم....
Design By : Pichak |