سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Harime Man

یکی می گفت :مطمئن باش هر روز خدا را می بینی , فقط او را نمی شناسی....

خدایا!امروز من کجا دیدمت؟امروز کجا بودی که من باز نشتاختمت....

نکند در قنوت مادر بودی؟شاید هم در دستان زبر پدر؟

آخ نکند در گریه آن کودک یکساله بودی؟

شاید،شاید در آواز پرنده ها بودی؟

شاید هم تو همان کابوسی بودی که مرا از خواپ پراندی تا نمازم قضا نشود؟

شاید امروز در بارانی که نزدیک اذان می بارید تجلی یافتی؟

چقدر غروب این جمعه دلگیر تر بود،شاید تو غروب امروز بودی؟

شاید تو همان عطر یاسی بودی که در کنار مزار آن شهید گمنام همه را به وجد آورده بود؟

چقدر گریه هایم امروز آرامم کرد،نکند امروز....

آه خدایا تو کجا بودی؟تو امروز کی بودی؟چی بودی؟

امروز از کدام سمت هوایم را داشتی که باز هوایت به سر شیدایم افتاده بود؟

میدانی خدای عزیزم،من تورا می شناسم....

تک تک سلول هایم می شناسند...

می شناسند و حست می کنند...

وقتی هستی آرومم،می خندم با خیالی آسوده،مثل کودکی که در آغوش پدرش است...

می دانی خدا وقتی هستی انگار همه چیز هست و هیچ چیز نیست...

تو همه چیز هستی،همه چیز من...

و من همه چیز زندگیم را می شناسم....

خدایا من تو را می شناسم...


نوشته شده در سه شنبه 91/4/6ساعت 1:6 عصر توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |


Design By : Pichak