سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Harime Man

 

آرامش یعنی آن که بدانی در هر قدم دستانت در دست خداست....

پ ن:می دونی خدا این روز ها خیلی آرومم...

خیلی...

پ ن:خدایا من چقدر دستاتو دوست دارم...

حتی بیشتر از دستای بابام...

 


نوشته شده در جمعه 91/4/9ساعت 10:39 عصر توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

یکی می گفت :مطمئن باش هر روز خدا را می بینی , فقط او را نمی شناسی....

خدایا!امروز من کجا دیدمت؟امروز کجا بودی که من باز نشتاختمت....

نکند در قنوت مادر بودی؟شاید هم در دستان زبر پدر؟

آخ نکند در گریه آن کودک یکساله بودی؟

شاید،شاید در آواز پرنده ها بودی؟

شاید هم تو همان کابوسی بودی که مرا از خواپ پراندی تا نمازم قضا نشود؟

شاید امروز در بارانی که نزدیک اذان می بارید تجلی یافتی؟

چقدر غروب این جمعه دلگیر تر بود،شاید تو غروب امروز بودی؟

شاید تو همان عطر یاسی بودی که در کنار مزار آن شهید گمنام همه را به وجد آورده بود؟

چقدر گریه هایم امروز آرامم کرد،نکند امروز....

آه خدایا تو کجا بودی؟تو امروز کی بودی؟چی بودی؟

امروز از کدام سمت هوایم را داشتی که باز هوایت به سر شیدایم افتاده بود؟

میدانی خدای عزیزم،من تورا می شناسم....

تک تک سلول هایم می شناسند...

می شناسند و حست می کنند...

وقتی هستی آرومم،می خندم با خیالی آسوده،مثل کودکی که در آغوش پدرش است...

می دانی خدا وقتی هستی انگار همه چیز هست و هیچ چیز نیست...

تو همه چیز هستی،همه چیز من...

و من همه چیز زندگیم را می شناسم....

خدایا من تو را می شناسم...


نوشته شده در سه شنبه 91/4/6ساعت 1:6 عصر توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت...

 

سفری بی همراه...

گم شدن تا ته تنهایی محض...

یار تنهایی من با من گفت...

هر کجا لرزیدی...

از سفرترسیدی...

تو بگو، از ته دل...

من خدا را دارم...

 

پ ن:و خدا برای من بس است...


نوشته شده در سه شنبه 91/4/6ساعت 11:51 صبح توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

من هم در این بانک سهمی دارم....

 

چند وقت پیش داشتم به تبلیغات تلویزیونی فکر می کردم....

یاد تبلیغ بانک کشاورزی افتادم....

چرا هیچکدوم از اون دخترا چادری نبودند؟؟؟؟

مگه اگه یکیشونو چادری می بود آمار مشترکین بانک کم می شد؟؟؟

مگه من چادری تو اون بانک سهمی ندارم؟؟؟

خدایای عزیزم..

اصن می دونی چیه ما با بانک کار نمی کنیم که...

ما شیکیم....می ریم سراغ بورس....

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/3/31ساعت 10:8 صبح توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

آرام از کنارت می گذرد...

بی صدا ...بدون جلب توجه...

سیاهی رنگ اوست و بو نداشتن ویژگی او...

صورتش نمیبینی،اما در مقابل اویی....

اوست که با سکوت، با تو حرف میزند و به تو می آموزد...

اگر اهلش باشی....

در اوج کرامت هست و تندیس متانت..

نزدیک،اما دور از دسترس...

بی عشوه ولی دلربا...

اوست معلم وقار در قله ی بی نیازی...

هر خارو خسی عاشقش نمی شود....

 و زیباییش را هر دلی لمس نمیکند...

او پیش از انتخاب شدن انتخاب می کند....

 و پیش از معشوق شدن عاشق می شود...

با زیرکی گوی عقل را از کنار دیو هوس می رباید....

او همان دختر عفیف و در پس پرده ی حجاب است...

آری او دختری است شبیه خدا...

منبع: یادداشت های یک دختر چادری

 

پ ن:ما اینیم دیگه....


نوشته شده در چهارشنبه 91/3/31ساعت 10:8 صبح توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak