سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Harime Man

چند نفری جمع شده بودند....داشتند خواب های رنگارنگی که شب گذشته برای ایران دیده بودند را زیرگوش هم  بازگو می کردند ...همه در فکر بودند که کدام یک از اضغاث احلام (خواب های پریشان) را انتخاب کنند...این که من و تو در اون روز ها کجا بودیم و چه می کریدم الله اعلم اما زمانی به خود آمدیم که عکس های پاره روی آسفالت های داغ شده ی خیابان کناری دانشگاه تهران به ما دهن کجی می کرد...و من تو درست مثل آدم هایی که کابوس وحشتناکی دیده باشند به دور خود می چرخیدیم...آن روز ها را یادت هست؟آن سال نحس را؟سخنرانی آقا را که مطمئنم یادت هست...

"ای سید و مولای من! من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم و اندک آبرویی دارم که این را هم خود شما دادید که همه این ها را فدای انقلاب و نثار شما می کنم. سید ما و مولای ما، برای ما دعا کن که صاحب این انقلاب شمایی."

دیگر از این واضح تر؟چرا صدای این عمارش را نشنیدی؟چه شد که به خواب زمستانی رفتی؟غیرتت کجا رفته بود وقتی عکس هارا به آتش کشیدند؟بی حرمتی روز عاشورا را؟یعنی انقدر خوابت شیرین بود؟مگر چه تو را مشغول کرده بود؟پول؟مقام؟دنیا؟یا تر س از گفتن حقیقت؟بغض آقا را دیدی دلت نلرزید؟دست لرزانش را دیدی به خودت نیامدی؟حالا چه نگرانی را در چشمانش نمی بینی؟جوون امروز امید آقایی ها این را می دانی؟محض رضای خدا بگو جز حضور در روز نه دی چه کردی؟اصلا بگو از آن روز تا به حال چه کردی؟چقدر بصیرتت را زیاد کردی و چقدر مسیرت را به سمت ولایت تغییر دادی؟چقدر از نفست گذشتی؟چقدر گفتی فقط به خاطر سید علی؟چند بار در روز به فکرش هستی نه اصلا در هفته؟چند بار فکرکردی باید باری از روی دوشش برداری؟چند بار گفتی چشم من و امر ولی؟هنوز هم می خواهی خودت را قاطی نه دی ای ها کنی؟نه بابا تو کجا و نه دی کجا....تفسیر نه دی کار من و تو نیست... از دنیا تو را بس که رفیق نه دی ای ها باشی....

 

جسورانه دل رهبر شکستند...

 گمان کردند در کوفه نشستن...

علی هفتاد ملیون یار دارد...

هزاران مالک و عمار دارد...

چه سلمان ها به دورش در طوافند...

چه شمشیرها به اذنش در غلافند...

 

پ ن:مخاطب این متن خودم بودم و بس اما اگر کسی خواست می تواند به خودش بگیرد...

پ ن:هم پرواز  نذار که دست شوم شب،ببنده چشم بازتو....به قلب تیرگی بزن،دل حماسه ساز تو


نوشته شده در شنبه 91/10/9ساعت 11:41 صبح توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

 

تو کجایی سهراب ؟...

آب را گل کردند.....چشم ها را بستند و چه با دل کردند......

وای سهراب کجایی آخر ؟! ....زخمها بر دل عاشق کردند.....

خون به چشم شقایق کردند... تو کجایی سهراب ؟ ...

که همین نزدیکی عشق را دار زدند... همه جا سایه دیوار زدند ...

ای سهراب کجایی که ببینی... دل خوش مثقالی است.......دل خوش سیری چند ؟ ....

صبر کن سهراب ...! ....قایقت جا دارد ...!...

 


نوشته شده در جمعه 91/6/10ساعت 12:31 عصر توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

کسانی که منتظر اند تا مسئولی کاری را انجام دهد....

بی مسئولیت ترین افراد هستن....

 

پ ن:این جمله از خودم است...

البته این فقط نظر شخصی منه....

 کلا هم منظورم اینه که آدم نباید توقع داشته باشه....

که همه ی کارو مسئولین انجام بدن و اون هم به نحو احسنت...


نوشته شده در جمعه 91/6/10ساعت 12:31 عصر توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

 

نمی دانم چرا اما گاهی به خود می گویم:

بزن به چاک وگرنه درونت را به بیرونت معرفی می کنم....


نوشته شده در یکشنبه 91/5/8ساعت 4:36 عصر توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

خدایا کمکم کن...

اگرجایی چیزی راشکستم...

آن، دل نباشد....

 

پ ن:کاش می شد روی قلب همه ی آدم ها نوشت "شکستنی" است...

با دقت حمل شود....

پ ن:کاش...

ولش کن.... :(


نوشته شده در یکشنبه 91/5/8ساعت 4:36 عصر توسط Girl in the Ninth Dey نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak